محل تبلیغات شما

تا قبل از اینکه شروع کنم بنویسم، یه بستنی کاله ی شکلاتی بزرگ دستم بود و داشتم هم غصه میخوردم هم بستنی میخوردم. حس بی برنامگی و بیهودگی می کنم. حس های عجیب و غریب. چنان زدم تو فاز چسناله ک حودمم باورم نمیشه. 

دیشب همون ورزشکاری ک بهتون گفتم، یه دستی زد ببینه من چه دختریم. از من خیلی وقته خوشش اومده ولی من ماشالله هزار ماشالله نه به قسمت راست صورتمه نه به سمت چپ صورتم.

هیچ سیگنال خوبی ازش نمی گرفتم. هیچی. خوشگله، هیکلش بیست بیسته. دوتا ماشین داره و انقدر مغرور به نفسه و انقدر دخترا بهش شماره دادن دیگه زحمت نمی کشه مخ کسیو بزنه. ولی حس میکرد ب عنوان یه خانم دکتری ک من باشم، نیاز میبینه حتما فرآیند مخ زنیشو اعمال کنه.

خلاصه ک بهتون بگم. چنان بهش رید این نویسنده ی خوب، ک سریع ضمیراشو جمع بست، تند تند داشت دلیل مینوشت برای خداحافظی ک من، در طی یک حرکت انتحاری گفتم مستر نیازی نیست توضیح بدید. شبتون بخیر. یه طوری نصفه و نیمه قهوه ایش کردم طوریکه توهین هم نشد و خوشم اومد زود حدشو فهمید. 

منم تا یه ده دقیقه ای در سکوت عمیقی فرو رفته بودم و از درد آتیش توی دلم و جوونیم در خود سوختم. هم جوونم هم دکترم هم خوشگلم. البته به استثنای روزایی ک با حال مرگ میرم دانشگاه. مثل امروز.

از صبح با یه سکوت عمیق از خواب بیدار شدم. طوریکه یه صفحه ی سفید توی مغزم بود و هیچی یادم نمیومد جز اینکه باید سریعا بپوشم برم دانشگاه. همین. فقط و فقط همین.

وقتی پالتومو پوشیده بودم و تو آشپزخونه داشتم دنبال لیوان میگشتم یادم اومد عه. من با آقای میم کات کردم. 

نه رژ زدم نه به خودم رسیدم نه هیچی. فقط لطف کردم خودمو با چند مین تاخیر رسوندم آزمایشگاه. تنها امید من برای برگشتن به زندگی همین آزمایشگاه بود. خوشحالیم، شوقم، لبخندم، اشکم، همه ی زندگی من همین آزمایشگاهه. وقتی روپوش سفیدمو پوشیدم و نشستم کنار دوستم تا صربان قلبم بیاد پایین و از استرس دیر رسیدنم یکم کم کنم حس کردم خون داره زیر پوستم گردش میکنه.

وقتی آزمایش ها رو توضیح میداد و من همش میپرسیدم نیو نیو بدو تقسیم کار کنیم. کی چیکار کنه؟ هی میگفت صبر کن آزمایش بعدیم بگه، وقتی من از همه بیشتر برای اون سینی زرد پر از لوله آزمایش و بشر و ارلن و پیپت و. اینا دلم می تپید،

تازه حس کردم زندگی هنوز امید به زندگیاشو داره.

توی سینم، دقیقا سمت چپ قفسه ی سینم یه توده ی خالیه، حس عجیب خلا روحی ای ک توی من جریان داره یه کمبود یه تیکه از پازل چهارصد قسمتی، نمیذاره نفس بکشم.

حس می کنم برای خوب شدنم نیاز به یه آدمی دارم ک سال ها دوسش داشته باشم. آدمی ک جنسش از جنس من باشه و برای تمام بود و نبودم تب کنه. نه زمان بشناسه نه مکان. توجه من براش تو اولویت باشه و انقدر کله خراب باشه ک برای جلب توجهم هرکاری بکنه.

امروز وقتی از آزمایشگاه اومدم بیرون و یه چند لحظه ی کوتاه تو چشای یه پسر مو بور فرفری مات شدم، حس کردم شاید جنسش از منه ک انقدر زود فرکانسمو قاپید، ولی سرمو ت دادم و ب خودم یقین دادم با این قیافه ی عروس مردگانی ک امروز برای خودت درست کردی دی کاپریو هم اینجا باشه متوجهت نمیشه. و رد شدم.

از یه طرفم حس می کنم این ها تماما خیالات منن. و هیچ کس پیدا نمیشه ک بخواد همچین کاری برای من بکنه. یه دختری ک تا الان هم براش غریبه بوده، چطور میتونه عاشقش شه طوریکه برای تک تک حرکاتش و زندگیش تب کنه و خودشو پاره کنه تا بدستش بیاره؟؟

فعلا باید یاد بگیرم با فقدان این دو مرد مجهول الوجه ی زندگیم کنار بیام و یاد بگیرم خودمو سرزنش نکنم ک چرا نشد. چرا مشکل از منه و فلان.و نذارم جوونیم و زیباییم با این احساسات مزخرف التوضیح ب فنای عظمی بره.

فعلا بهتره روی IPSS و سخنی ک از یه مهندس مکانیک شنیدم درمورد روند رشد داروسازی در ایران، تمرکز کنم. و از این داستانای سیندرلایی ک کارتوناشونو تو بچگی میدیدم حساب باز نکنم.

این پسرای الآنه ک ب جوونیشون رحم نمی کنن، دکترایین ک ترتر سیگار میکشن، گل میکشن و هزار جور خرعبلات، چطور میتونن من مغموم رو ب دست بیارن اونوقت؟؟

نمیشه. اینطوری نمیشه زندگی کرد. نمیخوام هر روز با این احساس گند پوچی از خواب بیدار شم و باز با این احساس گند پوچی ب خواب برم. همین امروز یه خانمی از وروردیای 86 دانشکدمون ب رحمت خدا رفت. من باید لحظه لحظه ی زندگیمو دریابم. حتی اگر آقای میم دیگه نباشه ک الان بهش پناه ببرم و انقد غر بزنم و دعوا درست کنم، تا بشینه دونه دونه نازامو بکشه و عقده های ابرومو باز کنه و بگه دخترکوچولوی مو فرفری من.

 

استفاده از اینترنتمو باید انقدر محدود کنم ک در حد نیاز باشه، نه وقت پر کردن!

دیگه کلیپای اینستا رو نگاه نمی کنم، نهایتا پست میذارم و عکسای انگیزشی لاکچریسم نگاه کنم یا تو تل اخبارای دارو رو چک کنم و بحثای گروه رو دنبال کنم.

یه دفتر خریدم پر از طرحای خیلی خیلی خوشگله برای رنگ آمیزی :)) ازینا ک برای بزرگسالاست. تو تایمای آزادم اگر ک وقت بیازم، ک البته با برنامه ریزی حتتتما وفت میارم، میشینم رنگشون می کنم تا روحیمو برگردونم

دارم افسرده میشم. باید خودمو نجات بدم و یک عمر ب خودم افتخار کنم.



مرسی ک خوندی.

بازم بیا، باشه؟؟

پست نهم : دختر من، قهرمان تمام زندگی من....

پست هشتم : حال نامعلوم

پست چهارم: کار و کار!

ک ,یه ,کنم ,ی ,حس ,هم ,می کنم ,با این ,نه به ,و انقدر ,و از

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

گروه مهندسی سیمرغ