محل تبلیغات شما



امشب م نشستیم تجدید خاطره کردیم. از تمام روزای پرماجرایی ک داشتیم.

مسافرتای عجیب غریب، عیدها، دور هم جمع شدنا، تیپ زدنا برای پسرای فامیل و قلقلکی ک تو دلمون برای حضور یه پسر داشتیم و احساسایی ک تازه بروز کرده بودن،

اصفهان، مشهد، تبریز، شیراز، کازرون، سنندج، کرمانشاه، ارومیه، کرند، کیش و تمام شهرایی ک رفتیم و گشتیم ولی الان دقیقا تو خاطرم نیست،

و.

خیییییییییلی خییییییییلی دلم برای بی دغدغگی اون دورانم تنگ شد. روزایی ک تمام دغدغه ام تموم شدن مدرسه و اومدن عمه اینا بود تا بشینیم با دخترعمم خل بازی دربیاریم و بخندیم.

درسای آسون، بی مسئولیتی تمام و گشت و گذارهای شبانه با خانواده به پارک،

اسکیتای صورتی ای ک داشتم و با شوق و ذوق و مهارت بسسسسسسسسسسسیار زیادی از خونوادم جلو میزدم و کاملا حرفه ای بین مردم می چرخیدم و از شدت سرعت زیاد دل ضعفه میرفتم.

 

یه لحظه برگشتم و از آینه قدی پذیرایی یه دختر مو مشکی رو دیدم ک الان تنها یادگار اون روزای قشنگه.

الان اسمش داروسازه. دلیل آرامش روحی یه مرد بوده.

حس وظیفه کردم. برای اون دختربچه ی بانمک و خوردنی ای ک همه عاشقش بودن. اونیکه با خون جگز خوردن الان اینجاست، عاشق شده بود پارسال باورت میشه.؟

کی وقت کردی انقدر بزرگ شی ک کتابای بزرگ بزرگ ببینی بین بزرگا بگردی و تشنه ی تنت باشن و گرگایی دورت بچرخن ک جز سلاخی کردن سادگیت هیچ هدفی ندارن؟؟

سادگی ای ک دیگه اثرش نیست. دخترا الان خودشون کاربلد عالمن. از عمل صورت و ناخونای خدا متر و سطل آرایشی ک رو صورتشون خالی کردن گرفته،

تا پایه ی تمام عشق و حالای یه پسر همسن خودشون بودن. 

سادگی ای ک اولین بار همکلاسیم بم گفت. گفت تو با بقیه ی دخترای یونی خیلی فرق داری. یه سادگی خاصی داری.

و انقدر در برابرت حس گناه میکرد ک گفت درگیر احساسی نشو با من. من پسر بدی ام. پسر خوبی نیستم برات. الم و بلم و قمپز در کردن. ولی نمیتونست خودشو کنارت ببینه. نمیتونست دست نخوردگی پوست و گوشت روحتو حس کنه و تاب بیاره.

حس مسئولیت خاصی برای اون دختربچه دارم و اینکه خودمو تا اینجا، حفظ کردم. نه درخواست سیگارشونو قبول کردم نه کثافت کاریشونو.

پس.

قدرتتو جمع کن. نفس عمیییق بکش و به جای خالی آقای میم نگاه نکن.

پاشو ک زندگی بت نیاز داره. برای کلاسای فردات و آزمون میانترم هفته ی بعدت. 

نفس عمیق تر بکش و دقیق تر بجنگ.

a princess doesn't cry

a princess doesn't cry



مرسی ک میخونی وبمو.


تا قبل از اینکه شروع کنم بنویسم، یه بستنی کاله ی شکلاتی بزرگ دستم بود و داشتم هم غصه میخوردم هم بستنی میخوردم. حس بی برنامگی و بیهودگی می کنم. حس های عجیب و غریب. چنان زدم تو فاز چسناله ک حودمم باورم نمیشه. 

دیشب همون ورزشکاری ک بهتون گفتم، یه دستی زد ببینه من چه دختریم. از من خیلی وقته خوشش اومده ولی من ماشالله هزار ماشالله نه به قسمت راست صورتمه نه به سمت چپ صورتم.

هیچ سیگنال خوبی ازش نمی گرفتم. هیچی. خوشگله، هیکلش بیست بیسته. دوتا ماشین داره و انقدر مغرور به نفسه و انقدر دخترا بهش شماره دادن دیگه زحمت نمی کشه مخ کسیو بزنه. ولی حس میکرد ب عنوان یه خانم دکتری ک من باشم، نیاز میبینه حتما فرآیند مخ زنیشو اعمال کنه.

خلاصه ک بهتون بگم. چنان بهش رید این نویسنده ی خوب، ک سریع ضمیراشو جمع بست، تند تند داشت دلیل مینوشت برای خداحافظی ک من، در طی یک حرکت انتحاری گفتم مستر نیازی نیست توضیح بدید. شبتون بخیر. یه طوری نصفه و نیمه قهوه ایش کردم طوریکه توهین هم نشد و خوشم اومد زود حدشو فهمید. 

منم تا یه ده دقیقه ای در سکوت عمیقی فرو رفته بودم و از درد آتیش توی دلم و جوونیم در خود سوختم. هم جوونم هم دکترم هم خوشگلم. البته به استثنای روزایی ک با حال مرگ میرم دانشگاه. مثل امروز.

از صبح با یه سکوت عمیق از خواب بیدار شدم. طوریکه یه صفحه ی سفید توی مغزم بود و هیچی یادم نمیومد جز اینکه باید سریعا بپوشم برم دانشگاه. همین. فقط و فقط همین.

وقتی پالتومو پوشیده بودم و تو آشپزخونه داشتم دنبال لیوان میگشتم یادم اومد عه. من با آقای میم کات کردم. 

نه رژ زدم نه به خودم رسیدم نه هیچی. فقط لطف کردم خودمو با چند مین تاخیر رسوندم آزمایشگاه. تنها امید من برای برگشتن به زندگی همین آزمایشگاه بود. خوشحالیم، شوقم، لبخندم، اشکم، همه ی زندگی من همین آزمایشگاهه. وقتی روپوش سفیدمو پوشیدم و نشستم کنار دوستم تا صربان قلبم بیاد پایین و از استرس دیر رسیدنم یکم کم کنم حس کردم خون داره زیر پوستم گردش میکنه.

وقتی آزمایش ها رو توضیح میداد و من همش میپرسیدم نیو نیو بدو تقسیم کار کنیم. کی چیکار کنه؟ هی میگفت صبر کن آزمایش بعدیم بگه، وقتی من از همه بیشتر برای اون سینی زرد پر از لوله آزمایش و بشر و ارلن و پیپت و. اینا دلم می تپید،

تازه حس کردم زندگی هنوز امید به زندگیاشو داره.

توی سینم، دقیقا سمت چپ قفسه ی سینم یه توده ی خالیه، حس عجیب خلا روحی ای ک توی من جریان داره یه کمبود یه تیکه از پازل چهارصد قسمتی، نمیذاره نفس بکشم.

حس می کنم برای خوب شدنم نیاز به یه آدمی دارم ک سال ها دوسش داشته باشم. آدمی ک جنسش از جنس من باشه و برای تمام بود و نبودم تب کنه. نه زمان بشناسه نه مکان. توجه من براش تو اولویت باشه و انقدر کله خراب باشه ک برای جلب توجهم هرکاری بکنه.

امروز وقتی از آزمایشگاه اومدم بیرون و یه چند لحظه ی کوتاه تو چشای یه پسر مو بور فرفری مات شدم، حس کردم شاید جنسش از منه ک انقدر زود فرکانسمو قاپید، ولی سرمو ت دادم و ب خودم یقین دادم با این قیافه ی عروس مردگانی ک امروز برای خودت درست کردی دی کاپریو هم اینجا باشه متوجهت نمیشه. و رد شدم.

از یه طرفم حس می کنم این ها تماما خیالات منن. و هیچ کس پیدا نمیشه ک بخواد همچین کاری برای من بکنه. یه دختری ک تا الان هم براش غریبه بوده، چطور میتونه عاشقش شه طوریکه برای تک تک حرکاتش و زندگیش تب کنه و خودشو پاره کنه تا بدستش بیاره؟؟

فعلا باید یاد بگیرم با فقدان این دو مرد مجهول الوجه ی زندگیم کنار بیام و یاد بگیرم خودمو سرزنش نکنم ک چرا نشد. چرا مشکل از منه و فلان.و نذارم جوونیم و زیباییم با این احساسات مزخرف التوضیح ب فنای عظمی بره.

فعلا بهتره روی IPSS و سخنی ک از یه مهندس مکانیک شنیدم درمورد روند رشد داروسازی در ایران، تمرکز کنم. و از این داستانای سیندرلایی ک کارتوناشونو تو بچگی میدیدم حساب باز نکنم.

این پسرای الآنه ک ب جوونیشون رحم نمی کنن، دکترایین ک ترتر سیگار میکشن، گل میکشن و هزار جور خرعبلات، چطور میتونن من مغموم رو ب دست بیارن اونوقت؟؟

نمیشه. اینطوری نمیشه زندگی کرد. نمیخوام هر روز با این احساس گند پوچی از خواب بیدار شم و باز با این احساس گند پوچی ب خواب برم. همین امروز یه خانمی از وروردیای 86 دانشکدمون ب رحمت خدا رفت. من باید لحظه لحظه ی زندگیمو دریابم. حتی اگر آقای میم دیگه نباشه ک الان بهش پناه ببرم و انقد غر بزنم و دعوا درست کنم، تا بشینه دونه دونه نازامو بکشه و عقده های ابرومو باز کنه و بگه دخترکوچولوی مو فرفری من.

 

استفاده از اینترنتمو باید انقدر محدود کنم ک در حد نیاز باشه، نه وقت پر کردن!

دیگه کلیپای اینستا رو نگاه نمی کنم، نهایتا پست میذارم و عکسای انگیزشی لاکچریسم نگاه کنم یا تو تل اخبارای دارو رو چک کنم و بحثای گروه رو دنبال کنم.

یه دفتر خریدم پر از طرحای خیلی خیلی خوشگله برای رنگ آمیزی :)) ازینا ک برای بزرگسالاست. تو تایمای آزادم اگر ک وقت بیازم، ک البته با برنامه ریزی حتتتما وفت میارم، میشینم رنگشون می کنم تا روحیمو برگردونم

دارم افسرده میشم. باید خودمو نجات بدم و یک عمر ب خودم افتخار کنم.



مرسی ک خوندی.

بازم بیا، باشه؟؟


صبح طبق ساعتی ک نرگس بیدارم کرد پا نشدم.

گرفتم خوابیدم تا 10 و نیم. واقعا ترکیده بودم!

بعد ک بیدار شدم با تایمر گرفتن افتادم  ب جون خونه. تمام ظرفا رو شستم جارو کشیدم، گاز رو ک ب فنای شدید العظمی رفته بود تمیز کردم.

تماما داشتم به کات جدیدم فکر میکردم. ب اینکه چقدر دلم برای آقای میم تنگ شده و چقد بی تربیته البته.

هم حس تنفر داشتم هم دلتنگی شدید.

یه یادیم از مورفین صدای عشق اولم کردم و حس کردم ک دیگه هیچوقت ب اون ارامش زندگی نکردم

متوجه شدم چه بخوام چه نخوام، اگر همه ی کارا رو بذارم بمونن، حدود یک ساعت و خورده ای از وقت منو میگیره این تمیز کاری. نیم ساعت از شبانه هامو میذارم تو جمع کردن خونه، جارو کشیدن و رسیدگی به ظرف ها.

تازه اومدم نفس بکشم دیدم خواهرم حالش بده و سریعا لباس پوشیدم برای خرید دارو و مایحتاج خونه.

حسابی پوکیدم و پدرم دراومد. اخراش دیگه کمردرد گرفته بودم.

وقتی رسیدم خونه یه دعوای تپل م کردم، تهشم با نامزدش رفتن بیمارستان.

منم مریض شدم شدید، پشت هم اسپری سالبوتامول میزدم، منم مشکلات نه دارم منم درگیرم

ولی دلیل نمیشه دهنمو باز کنم برینم به نزدیکام.

منم کار زیاد روی دوشمه منم درس دارم منم دانشجوئم منم همه ی اینا!!

ولی هیچی دلیل نمیشه ک رفتارای بچگانتو توجیح کنی ک!

چون من مقاومت کردم جلوی حال بدم و به اعصاب کسی برای ارامش اعصاب خودم نریدم.

خلاصه ک، دلگیر و خسته و پا درد فراوان و غصه ی شدید و دلتنگی آقای میم،

باید برم سراغ ادامه ی کارها.

کی میرسم درس بخونم خدایی.

کاش تموم میشد این روزهام.



از وقتی اومدم تهران حالم داره بدتر و بدتر میشه و 

هیچی تا حالا نتونسته حالمو خوب کنه

وجود اقای میم بهترم میکرد. ولی انقدر اصرار ب رفتن داشت ک خودش دلیل بدتری برای تمام غصه هام شد.

ایا من در حال دفن شدن در بطن تهرانم.؟

کجاست خنده های من.



همون پسر بیشعوره ک گفتم بهتون بم پیام داد.

گفت آنبلاکش کنم برای گفتن یه سری چیزا ک هماهنگ باشم باهاش اگر استاد ادبیات چیزی گفت.

چون استاد ادبیاتمون ادم مریضیه. 

قبلش هرچی سعی کرد بم برینه نتونست چون من ضدحمله میزدم.

تو گروه کلاسی با امیررضا دعواش شد. منم توی بحث بودم متاسفانه، و علی رغم میل باطنیم مجبور شدم سکوت نکنم و طرف بیشعوره رو تا حدودی بگیرم و امیررضا رو ب ارامش دعوت کنم. بگم ک کینه نگیرید آقای خ ، ما قراره شیش سال چش تو جش شیم.

ک اقای میم نماینده کلاسمون ک به شدت اقای محترمیه و اگر نبود من و دوستم، نماینده دخترمون، از غصه دق می کردیم،

طی یک حرکت انتحاری ده دقیقه گروهو بست. پیامای دعوا رو پاک کرد و گفت قانون وضع میکنه.

 

هنوز بیشعوره پیام نداده. منتظرم بیاد تا مطمئن شم اعصابم کامل خورد شده برای روز دیگه، و بعد برم سراغ هویج و پیاز و قارچ.

ولی اگر من تو حیطه ی خودم ب ایده آلم برسم، از همه ی دختر پسرای تهرانی کلاسمون ک الان بخور و بخوابشون به راهه ارزشش بیشتره. چون من هزارتا مسئولیت دیگه دارم ک اونا یک صدمش هم ندارن.

(البته خودمم اصالتا تهرانیم :)) )



ممنون ک تا اینجا خوندی.


روز و شلوغیاش تموم شد، شب اومد و سکوتش و پنجره ی باز اتاقم.

با سرمای ملموس تهران و بوی خوش برفی ک توی هواست.

برف اومده تو ارتفاعات توچال. واسه همینه.

منم غرق شدم تو بطن تاریکیش، هر لحظه بیشتر با این سیاهی حل میشم.

از خستگی و غصه خوابم نمیبره. دلم ناآرومه.

از وقتی زندگی نیمچه مستقل من شروع شده، یه روز آروم، ک بگی تمام مدتش خوشحال باشم نداشتم، غیر از روز اول، روز جشن ورودیمون.

تمام این روزا ی چیزی بوده منو تلخ و گوشه گیر کنه. عصبیم کنه.

از وقتی اومدم اینجا درست و حسابی نمیخندم. گوشه گیرم. وقتی ساکت تو اتاقم میشینم قیافم دیدنیه.

پارمیدا با گریه و حال بد اومد پیشم. بخاطر پوریا، دوست پسر چندین سالش حالش بد بود. خیلی عصبی بود. عشق عجیب و در عین حال محکمی دارن. و من.

هرکاری کردم تا بهتر شه، امید و روحیه دادم، کاری کردم ک با لب خندون بره، راهکار دادم برای بهتر شدن رابطشون.  وقتی داشتیم از پل طبیعت برمیگشتیم یه جا کلیدی ب اسم دوست پسرش خریدم ک وقتی رفت روسیه بش بده. ب اسم خودمم گرفتم :))

تمام مدتش داشتم ب روزایی ک با اون دو نفر قبلی زندگیم داشتم فکر میکردم. تمام مدتی ک گذشت جدای از روزای خوبشون ک گلچین میشن و تکرار نشدنی ان، زجر زیاد کشیدم!

یه همکلاسی داریم نماینده کلاسمونه، وقتی استرس دارم باش حرف میزنم چنان اطمینانی با اون صدای مخملیش بم میده ک هرچی غم و غصه دارم میشوره میبره پایین.

ولی هیچکدوم از این دو نفر، هیچوقت، ب من اون اطمینان قوی رو ندادن.

بار بزرگتری از رابطه همیشه رو دوش من بود. حتی امروز. 

همیشه حس سنگینی داشتم. حس اینکه دارم خفه میشم. 

درسته تو رابطه، اونقدری ک واقعا شکننده و لوس و حساسم خودمو نشون نمیدم ولی دلیل نمیشه فکر کنی من ادم اهنیم!!

 

از وقتی اومدم تهران خودمو گم کردم. یا بهتره بگم شدت تنش ها و دعواها انقدر شدیده ک دیگه نمیتونم هندل کنم.

خواهرم بم میگه این ترم مشروطی. دوتا امتحان میانترم بیشتر نداریم.

حالم واقعا بد شده از وقتی همچین حرفی زده.

 

سعی می کنم خوب باشم، شاد باشم ولی حتی نزدیک ترینام ب فکر حالم نیستن. نمیفهمن از وقتی اومدم تهران دیگه سخت میخندم. چقدر گریه های شدید رگباری داشتم جقدر زجه زدم. چقدر درد کشیدم.

تا خوشحال میشم اعصابمو قیچی می کنن.

اگر نزدیک ترینا درک نکنن حال ما رو،

ب کجا،

ب کدوم آغوش 

شب ها

باید پناه برد.؟!



من اون دختریم ک میرینه ب همه

 

ولی تو شب هاش و تنهاییاش،

از شدت کمبود محبت روحی و خلا درونی ترک ترک میخوره.

 

نیاز دارم ب کسی ک دراز مدت دوسش داشته باشم ولی

من ادم موندن نیستم.

هیچ پسریم نه اعصاب موندنو نداره. نه پولشو، نه حوصلشو.

پس ترجیح میدم ترک بخورم تا ضربه فنی روانی شم از حجم اعصاب خوردی ای ک پشت دوست دارم گفتنای یکی هست.



ممنون ک تا اینجا خوندی.


تازه رسیدم خونه و هنوز لباسامو کامل عوض نکردم. خسته ی خستم و پاهام درد می کنه. 

تمااااااااام روز با کفشای پاشنه بلند سر کردم ک واقعا ستودنیه این حرکت من :))

حسااااااابی پاهام درد میکنه. حساااااااااااااابی!!!

دیشب رفتم تولد و انقدر بهم خوش گذشت ک فقط خدا میدونست! 

کلی زدیم رقصیدیم و دیوونه بازیای شدید دخترونه :))

کللللللللللی عکس گرفتیم! جمعمون ب این شکل بود ک تنها داروسازشون من بودم :))

دندون پزشک داشتیم، علوم آز و دامپزشک داشتیم، معمار و مهندس برق و انرژیم داشتیم :))

یه میز پررررررر از غذاهای خوشمزه جلومون بود و یه فلش پر اهنگ و کمرای پر قر :)).

واقعا خیلی خوش گذشت دیشب.

یه لباس سفید مشکی پوشیدم ک واقعا انداممو ظریف نشون میده. وقتی میرفتم جلوی اینه و وجهه ی اجتماعی خودمو تو دلم ب خودم میگفتم حس میکردم از شادی الانه ک بمیرم!!

 

حللللللاصه. تهش چیشد؟ انقدر تولد طول کشید ک تا ساعت 12 و نیم شب ادامه داشت و ما ساعت  یازده و نیم تازه رفتیم سر کیک :)) کادوها وا نشده موند و همه بعد عکس و فیلم گرفتن و رقص چاقو بدو بدو دویدن برای زنگ زدن و اسنپ گرفتن.

اینم تا جاشه بگم. من و نگین، یکی از دخترخانمای خوشگلمون قرار شد رقص چاقو بریم. من اهنگ ضربان علی مولایی رو پلی کردم و چنان قری دادم ک نگین انصراف داد :))

دیگه روش نشد بیاد وسط :))

مامان گرام در همین اثنا تماس گرفت و گفت خونه اقای دکتر بمون امشب و برنگرد خونه خطرناکه.

آینا از خوشی کلللی جیغ کشید و منو بوس کرد :))

خلاصه ک یه مسواک برام گذاشتن کنار و گفتن هرررروقت اومدی خونمون شبم باید بمونی :))

یه همچین ادم جذابیم من :)

صبح امروز قرار داشتم با همون دوستم ک بریم دربند، ساعت 9 تند تند بم زنگ میزد منم خواااااااااب خواب بودم :))

ساعت 12 بیدار شدم مسست خواب بش زنگ زدم کلی فحشم داد :))

قرار گذاشتیم حالا همو ببینیم و منم جفنگی پریدم برای صبحانه.

وسط صبحانه بین حرفایی ک رد و بدل میشد، مامان آینا حرفی زد ک حس کردم یه نشونه از خداست.

من چون خودم تنهایی نمیتونم ه چیز زندگی رو مدیریت کنم، بخاطر خستگیا و کار شدید، مدت زیادیه مثل ادم درس نمیخونم و شل گرفتم. انگار خدا داشت بم هشدار میداد ک یادت رفته چرا فرستادمت بری دارو تلنگر خیلی شدیدی خوردم.

واقعا ب صورت جدی تصمیمم رو بر یه حرکت تپل گرفتم و لباس مباس پوشیدم و راه افتادم سمت مترو

با پارمیدا قرار گذاشتیم بریم پل طبیعت. منم با لباس و کیف مهمونی و پالتوی مشکی بلند و کفش پاشنه بلند، شبیه دوست دخترای گنگسترای تهران شده بودم :))

خلاصه با کلی ماچ و بوس و دلتنگی در کردن ب اتفاق دخترعمه ی پارمیدا رفتیم گشت و گذار کردیم تو پل طبیعت و کلی عکس گرفتیم. کاشف ب عمل اومد ک دخترعمه ی پارمیدا که کلاس دهمه،هم این رله، سینگل نیس :////

و من تماما ب این فکر میکردم ک عرضه ی یه دوس پسرم ندارم :))

یه پسر رو به فحش کشیدم ک مزاحم ما شده بود و این دوتا دختر خانما هم ترسیده بودن :)))

حالا جدای از شوخی، خیلی سگ شدم جدیدا. نمیتونم خیلی زیاد و ب مدت طولانی با کسی بسازم. یا تهش ازدواج میخوام ک باز پای همه چیش  می ایستم یا میگم خدافظ.

از بعد اون دلی ک ازم شد اون بشر مجهول الحال، ملقب به عشق اول، فقط و فقط یه نفر بود ک اگر میشد و اگر همه چیز جور بود، پای بی پولی و شرایط بد اجتماعی و همم چیزش حتی اگر خیلی از معیارامم نداشت می ایستادم. چون واقعا دوسش داشتم. واقعا دوسم داشت.

ولی نشد ک بشه. 

حالا دیگه تو سینه ی من هیچی نیست. یه توده خالیه. اگر کسی ک میاد جلو پولش خوب نباشه یا قیافش خوب نباشه، نمیتونم باهاش حتی حرف بزنم. 

میدونم کاملا جدای از منطق بشزه و کاملا ب دور از عقله ولی، ب خودم حق میدم. خیلیم حق میدم. چون دلی ک از من ربوده شد و خورد خورد شد رو هیچکس ندید. الان اگر همه ی شرایطش با همه چیزش جور نباشه نمیتونم باش حتی حرف عادی بزنم!!!

 

قدم اولم شان اجتماعیشه. همون تحصیلات. اگر اوکی بود قدم دوم. پول داره؟ از خانواده میگیره یا کار میکنه؟ ک اگر اوکی بود میریم مورد سوم ک ظاهرشه. ک اگر خوب بود میریم چهارم. هوشش و اخلاقش!

اینا بررسی هایین ک من تو ذهنم موقع دیدن یه نفر می کنم ک تلاش میکنه با من حرف بزنه تا مخمو بزنه. یکیش حتی نباشه سریع بلاکه.

 

نه ک بگم من دکترم دیگه هیچکسو هیچی حساب نمی کنم!! نه!!

من دلم شکسته! خیییییییییلیم شکسته! مشکل دقیقا همینجاست ک من با همه ساختم! با همه چیزشون همون دو نفر قبل. الان از هردوشون با دل شکسته جدا شدم و دیگه نمیتونم سادگیمو تحمل کنم. نمیتونم بذارم بلاهایی سرم بیاد ک پسر همکلاسیم اوایل سال سرم آورد.

میخوام دختر یا پسر کوچولوی من پدری داشته باشه ک الگوی زندگیش باشه. این خیلی مهمه ک کی وارد زندگیت میشه. با چه جور مهارتایی چه کار شگرفی تو زندگیش کرده. نمیخوام نسل ضعیفی رو بوجود بیارم. 

 

یه فرهاد، یه شیرمرد نیازه ک شعله ی خفته ی درونی پشت پلکامو روشن کنه.



ممنون ک تا اینجا خوندی.


بعد از یک ماه و خورده ای برگشتم به وب. حس عجیبی نیست! حرکت عجیبیم نیست.

اینکه وسط شلوغیای درهم و برهم زندگیت دیگه زمانی برای نوشتن نداری، دلیل خوبیه ک وبتو پاک کنی و دلت گرم بودن یه نفر و دانشگاه درهم برهم باشه ولی

اینکه دوباره برگردی بهش، خبر خوبی نیست! اصلا خبر خوبی نیست!

این نشون میده ک حجم غصه و دل مشغولی شدیدتر از اون چیزیه ک بشه تو یه دفتر نوشتش یا گریه کرد و فراموشش کرد یا تو سکوت میون تق و توق ظرف شستن حل و فصلش کرد.

این یعنی اون تنهایی سابق، عمق گرفته. ینی کابوس های شدیدی ک باعث میشه شب ها تا صبح بیدار بمونی برگشته. ینی اون نقاب لبخند همیشگی ک رو صورتت میزدی دیگه عمرش تموم شده.

ینی نابودی همه چیز در همه چیز!!

 

خوب. بگذریم دیگه از این فازا. از کجا بگیم؟ از دانشگاه!

دخترا و پسرای مجهول الحال. ادمای مختلفی ک دور و برت می چرخن و تصور اینکه ممکنه بعدا نظرت درمورد همشون کلا عوض شه و اینکه مجبوری یه پسر عوضی رو شیش سال تو راهرو و کلاسا ببینی حالتو بهم میزنه.

شیرینی اولای دراومدنت داره کم کم طعمشو از دست میده. تازه داری با سختیای زندگی دانشجویی روبرو میشی. تنها خونه برگشتنا اونم وقتی ک ساعت پنج و نیم خورشید خانم لباس خوابشو درمیاره بپوشه و تو از سرما لرز میکنی و از استرس مزاحمت های احتمالی رعشه ب تنت میفته، وقتایی ک کوبیده ی کوبیده میای خونه و فقط غش میکنی با همون لباسای دانشگاه، و میدونی کلی ظرف در انتظارته و کلی درس نخونده و تلنبار شده.

فکر میکردم وقتی وارد این رشته میشم دیگه میدونم چیکار کنم. راه خودشو بم نشون میده و میتونم زمینه های ریسرچمو پیدا کنم ولی، انقدر گیجم ک نمیدونم چه خبره. انقدر خسته برمیگردم خونه و از دود و دم ماشینا خستم، ک یادم میره منی ک نذر کردم و دخیل بستم به بارگاه متعالی تا من خانم دکتر کنه و بتونم ریسرچ کنم. وقتی میرسم خونه فقط وقت میکنم غش کنم. وقتیم بیدار میشم گیج گیجم تا دور بعدی خوابم.

زندگی عجیبیه. خیلی عجیب.

ولی خب، یه کور سوی نور امیدی پشت دریچه های قلب من نشسته. ک داره ب من امید میده ب روزای خوب و میگه محکم باش! خوب میخونی خوب پاس میکنی تو با بقیه دخترا فرق داری کوییز اناتومی هفته دیگتم عالی میدی. ولی میترسم خب. خیلی میترسم. اگر نتونم خوب پاس کنم چی؟ 

اگر نتونم کوییزمو خوب بدم اگر نتونم میان ترم اناتومیمو خوب بدم چی؟

ولی دختر خوب! هرچی بترسی ازش سرت میاد! پس نکن اینطوری با خودت و زندگیت. 



میون حال های خراب پیاپی ام، دیشب ب اتفاق خواهر ب مهمونی شام نامزدش رفتیم. ک امیدوارم انشالله نامزدیشون دیگه رسمی شه و من  این پسر خوب دوست داشتنی رو هر عید و هر مناسبت ببینم، روزایی ک خستم و درمونده ام از دانشگاه  یه سر برم خونشون و شاهد زندگی بانمکشون باشم.

دیشب با تمام وجودم دعا کردم خوشبخت شن، برای کسی ک از دستش دادم دعا کردم. برای هرکسی ک دلش شکسته از جمله خودم دعا کردم کسی سر راهش قرار بگیره ک تمام روزای زهرمارشو پوشش بده.

فردا دانشگاه برقراره میدونم، ولی فکر کنم نرم بشینم آناتومی بخونم. ک عوضش شب میرم تولد دوتا از دوستای خوشگلم و یکی از اون متولد ها رو اماده و خوشگل میکنم :))

پنجشنبه صبح هم قراره دوستی رو ببینم ک از دوران راهنمایی با هم گشت و گذار و مراوده داشتیم. لحظات خوب و بدمون کنار هم بودیم اما صمیمتمون طوری نبود ک گندش دربیاد و هی قهر کنیم:))

قراره ب زودی بره روسیه و ما از صبح زود پنجشنبه میزنیم ب دربند و زندگی رو ب تنمون میزنیم.



از حق نگذریم، از پیشنهاد هایی ک برای رل زدن بهم میشه خوشم میاد.

از نگاه های زیرمیزی ک چندبار متوالی روت میفته. نمیدونی کراش زده نزده چشه :))

 

و همچنین از اون اقایون با جذبه ای ک روپوش ازمایشگاه تنشونه و بدو بدو دارن. ولی من انقدر ساده و بی ارایش میرم دانشگاه که وسط عجله و بدو بدوی اونا دیده نمیشم.

تصور اینکه اینده من چی میشه و کی قراره اینده ی من باشه دلمو قلقلک میده. ولی میدونم. من هرچقدر درس بخونم، همون قدر همسرمو انتخاب میکنم.

اگر جزو یکی از ادمای مطرح دانشگاه باشم، میتونم اونایی رو ب سمتم بکشونم ک اهل تلاشن. قدرتمند و با جذبه ان. محل ب دخترا نمیدن و دنبال یکی مثل خودشونن! اهل دود و دم و سیگار نیستن.اهل دختربازی نیستن و دخترا رو ب چشم خانم اینده ی زندگی یکی از هم جنساشون می بینن.

نمیگم رنک دانشکده شم و اینا، همینکه ادم مطرحی باشم، درسم خوب باشه و  ب عنوان یه خانم دکتر باسواد همه روم حساب کنن کافیه برام! استرس بیخود ب خودم نمیدم.

 

دوست دارم اونی باشم ک یکی از کلیدای یدک آزمایشگاه رو بش میدن.


 

برای پست اول یکم زیاد بود! ولی سعی میکنم کم بیام و مثل امروز پربار بنویسم.

مرسی از هرکسی ک تا اینجا متنمو خوند :)


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها